-هنوز چیزی یادش نیومده؟
دکتر دوباره صفحات پرونده اش را بالا و پایین کرد و گفت:هنوز نه!
-اصلا حافظه اش برمی گرده؟
دکتر سر بلند کرد.
نمی خواست ناامیدانه حرف بزند اما ظاهر امید چندانی هم به برگشت حافظه اش نبود.
-ممکنه تا آخر عمر اینجور باقی بمونه.
عصبی از روی صندلی بلند شد.
با این وضع هرچه رشته بود پنبه می شد.
-آقای...
به سمتش برگشت و گفت:کیان پور هستم.
دکتر از پشت میزش بلند شد و گفت:کمی ببردیش به خاطراتی که با همسر و بچه هاش داشته. شاید اینجوری چیزهایی براش تداعی بشه.
می خواست اجل جان پروین و پوریا شود آنوقت از تداعی و این مسخره بازی ها حرف می زد؟
-کار دیگه ای...
-متاسفانه راه حل دیگه ای نداره.
عصبی دستی به موهایش کشید.
باز هم لرزش دست هایش برگشته بود.
-ممنونم دکتر.
از اتاق دکتر بیرون آمد.
خدا لعنت کند تمام ایل و تبار کیان پورهای لعنتی را!
باید نقشه ی جدیدتری می کشید.
محال بگذارد نفس راحتی بکشند.
بازی هومن کمشان بود.
ذره ذره جانشان را می گرفت.
گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و شماره ی نخعی را گرفت.
همین که تمام وصل شد فورا گفت:به توسل بگو فوری می خوام ببینمش.
**********************
بعد از چند روز هنوز نامه را باز نکرده بود.
ترس گنگی تنش را مور مورد می کرد.
دلش نمی خواست تصورات و خواب هایی که برای شهریار دیده بود با این نامه خراب شود.
این همان شهریاری است که 20 سال پیش رهایش کرد و رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 15:34