رویا رستمی و عاشقانه هایش

ساخت وبلاگ
-هنوز چیزی یادش نیومده؟ دکتر دوباره صفحات پرونده اش را بالا و پایین کرد و گفت:هنوز نه! -اصلا حافظه اش برمی گرده؟ دکتر سر بلند کرد. نمی خواست ناامیدانه حرف بزند اما ظاهر امید چندانی هم به برگشت حافظه اش نبود. -ممکنه تا آخر عمر اینجور باقی بمونه. عصبی از روی صندلی بلند شد. با این وضع هرچه رشته بود پنبه می شد. -آقای... به سمتش برگشت و گفت:کیان پور هستم. دکتر از پشت میزش بلند شد و گفت:کمی ببردیش به خاطراتی که با همسر و بچه هاش داشته. شاید اینجوری چیزهایی براش تداعی بشه. می خواست اجل جان پروین و پوریا شود آنوقت از تداعی و این مسخره بازی ها حرف می زد؟ -کار دیگه ای... -متاسفانه راه حل دیگه ای نداره. عصبی دستی به موهایش کشید. باز هم لرزش دست هایش برگشته بود. -ممنونم دکتر. از اتاق دکتر بیرون آمد. خدا لعنت کند تمام ایل و تبار کیان پورهای لعنتی را! باید نقشه ی جدیدتری می کشید. محال بگذارد نفس راحتی بکشند. بازی هومن کمشان بود. ذره ذره جانشان را می گرفت. گوشیش را از جیب شلوارش بیرون آورد و شماره ی نخعی را گرفت. همین که تمام وصل شد فورا گفت:به توسل بگو فوری می خوام ببینمش. ********************** بعد از چند روز هنوز نامه را باز نکرده بود. ترس گنگی تنش را مور مورد می کرد. دلش نمی خواست تصورات و خواب هایی که برای شهریار دیده بود با این نامه خراب شود. این همان شهریاری است که 20 سال پیش رهایش کرد و رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 15:34

از کنار حاج خانم گذشت و وارد خانه شد. حاجی با ابروهای پیوسته محکم به چپقش پوک زد و به جلویش خیره شد. ************************* با یک دست فرمان را می چرخاند و با دست دیگرش عصبی گوشی را به گوشش چسباند. -چی میگی تو؟ صدای جیغ جیغش درون گوشش زنگ خورد. -میگم خبری ازش نیست، بهم زنگ نمی زنه، حتی یه سر به اینترنت نزده ببینم چه خبره؟ کلافه وارد خیابان اصلی شد و گفت:میگی چیکار کنم؟ -پوریا پاشم میام. -تو غلط می کنی، هی هیچی نمی گم سر خود برای خودت نقشه می کشی. با بغض گفت:تو نمی فهمی. نه، خیلی چیزها را نمی فهمید وگرنه آخر و عاقبتش که این نمی شد. -خودم درستش می کنم. -می دونی از کی داری میگی درستش می کنم؟ -یه اسمی، آدرسی، کوفتی ازش بهم بده، زیر زمینم باشه پیداش می کنم. بی طاقت گفت: می فرستم برات، هر چی بشه بهم میگی دیگه؟ -سرمو بردی، گفتم باشه! هنوز هم خیالش راحت نشده بود. به نزدیک خانه ی حاجی که رسید گفت:قطع می کنم، کار دارم، آدرس، تلفن، اسم و رسمشو بهم بده پیداش می کنم خبرت می کنم. صدایش ملایم آمد: ممنون. پوریا بدون انعطاف تماس را قطع کرد. وارد کوچه شد و جلوی درب خانه ی حاجی روی ترمز زد. ماشین را خاموش کرد، همین که در را باز کرد و یک پایش را بیرون گذاشت، دستی ناغافل روی شانه اش نشست. سر چرخاند. با دیدن بهشاد پوزخندی زد و پیاده شد. در را محکم بهم کوبید. بهشاد با تمسخر و حس پیروزمنشی نگاهش کرد و رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 221 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 15:34

این حجم دوست داشتن را کجای دل عاشقش می گذاشت؟ پالتویش را تن زد و میان بزرگیش گم شده بود. تمام عطر تنش را یکباره نفس کشید. چقدر بوی مردانگیش خوب بود. سرش را بلند کرد و نگاهش کرد. چهارشانه بود با قدی بلند. پوریا به سمتش چرخید و گفت:نمی خوای بیای؟ هول شده با دو قدم بلند شانه به شانه اش ایستاد و محتاطانه پرسید: اینجا چه خبره؟ پوریا ترسناک نگاهش کرد، آمد حرفی بزند که عصبی رو برگرداند و زیر لب گفت:استغفرالله. زودتر از هلن از اتاق بیرون زد. هلن با حرص با خودش گفت:ته اش که چی؟ هر چی مخفی کنی آخرش کشفت می کنم. به دنبال پوریا از اتاق بیرون رفت. پوریا کنار در اتاقی با سیروس حرف می زد. این مرد جوان خوش خنده را نمی شناخت غیر از همان یکی دو باری که درون خانه ی پوریا دیده بودش! حتما کی از دوستانش بود دیگر! برایش مهم نبود. اما این آمدن شک برانگیز مهم بود. یعنی همه اش حس می کرد چیزهایی دارد زیر گوشش اتفاق می افتد که مستقیم یا غیرمستقیم ممکن است به او ربط داشته باشد. شاید هم اشتباه می کرد. اما اگر یکبار پوریا عین آدم با او حرف می زد شاید شیطان در جلدش نمی رفت که مدام با روش های غیرمتعارف خودش دنبال فهمیدن باشد. به سمتش رفت که ناگهان دری با شتاب باز شد و مردی کوتاه قد اما توپر بیرون آمد و گفت:آقا سیروس، ناصر حالش خراب شد. سیروس و پوریا معطل نکرده پشت سرش داخل اتاق شدند. هلن هم کنجکاوانه با احتیاط به رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 203 تاريخ : سه شنبه 21 آذر 1396 ساعت: 11:51

فصل نوزدهم در تاکسی را باز کرد. یک پایش را بیرون گذاشت، کیفش را برداشت که کرایه را حساب کند که ماشینی به سرعت از کنارشان گذشت. سرش را بی توجه بالا آورد. اما همین که ماشین شاسی بلند پوریا را دید اخم هایش در هم فرو رفت. از دیروز و تمام اتفاقاتی که گذشته بود دیگر هیچ خبری از پوریا نداشت. یعنی آفتابی نشده بود که خبری داشته باشد. این بی تفاوتی هایش لجش را در می آورد. هرچه سعی می کرد خوب باشد، پوریا کاری می کرد که عصبی شود. در یک تصمیم آنی، پایش را دوباره درون ماشین گذاشت و با عجله گفت:آقا دربست. گور پدر ضرر! راننده که مرد میانسالی بود فورا گفت:کجا خانم؟ -برو دنبال این ماشین سیاه رنگ! هیچ چیزی از پوریا نمی دانست. کمی گانگستربازی شاید  گره های زندگی پوریا را در ذهنش حل می کرد. پوریا آنقدر رفت تا ا رویا رستمی و عاشقانه هایش...
ما را در سایت رویا رستمی و عاشقانه هایش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : roha1368a بازدید : 223 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1396 ساعت: 0:11